
یادمه دختر کوچولو، به سختی مریض شده بود و شدیدا برای خوردن داروهاش مقاومت میکرد. مامان و باباش هر بار کلی دردسر می کشیدن که بتونن یه قاشق دارو بهش بدن. بعضی وقتا که دخترک میدید دیگه زورش نمیرسه و مغلوب شده و چارهای به جز خوردن نداره، با فکر کوچولوش یه حرکت میزد: «مامان مامان، باشه میخورم، فقط یه لحظه صبر کن.» مامانش یه کم صبر میکرد، دخترک آب دهانی قورت میداد و یهویی شروع به پرسش میکرد؛ سوالایی رو که احساس میکرد مامانش خوب نمیتونه جواب بده رو میپرسید... «مامااااان... خدا چه رنگیه؟» مامان هم که انگار نمیتونست بیخیال سوالا بشه، جوابی میداد، اما دخترک امان نمیداد، سوال بعدی رو میپرسید «چطور میتونم خدا رو ببینم؟» ... با همین ترفند دقیقهای، زمان خوردن دارو رو به تاخیر میانداخت. :)))
برای ما ناظران، ماجرا خیلی جذاب و نمکی بود؛ از ترفند زیرکانه دخترک خندهمان میگرفت.
پ.ن1- این موضوع وقتی یادم اومد که یه کلیپ از
رحیم پور ازغدی دیدم. اصل حرفش بیشتر این بود، بعضی حرفای نظریِ چالشی و پر از ابهام که مخصوصا رئیسجمهور در برخی صحبتاش میزنه و کلی بازخورد داره و سریع ترند میشه، مثل اون سوالای دخترکِ ما میمونه، انگار انحراف از وظیفهای هست که باید انجام بده، انگار راه گم کنی هست. یادمه مامان دخترک بعد دو سه تا سوال دیگه هر چیزی میپرسید میگفت «نمیدونم مامان» و سریع قاشق رو توی حلق بچه میکرد. رحیمپور هم چنین روشی رو پیشنهاد داد. گفت هرچی رئیسجمهور یا هر مسئول دیگهای گفت، هر تئوری که بسط داد، هر کنایه که پروند، سریع بگی «باشه، تو راست میگی» حالا خوب؛ وعدهها رو به کجا رسوندی؟ فساد رو چی کردی؟ برای رکود چه فکری داری؟ قراردادهای خارجی رو کی شفاف میکنی؟
پ.ن2- بگذریم. چکیده کلامم شاید این باشه که ببینم، گاهی با یه خنده و یه نگاه ساده به جای پیچیده کردن ماجرا و عصبی شدن، خیلی از درگیریهای زندگیمون راحتتر حل میشه.
برچسب ها:
روحانی ،
داستانک ،
رحیم پور ازغدی ،
انحراف ،
سیاست زدگی ،
آخرین ویرایش: دوشنبه 7 اسفند 1396 12:40 ب.ظ
دیدگاه ها ()